چندین روزه که شازده هر شب تا هوا تاریک میشه یاده سلیمانی و شکوفه (دوستای خانوادگیمون) میفته و هی میگه سلیمانی گفت... و یه سری چیزا، و معلومه که دلش حسابی براشون تنگ شده و هی بهشون تلفن میزنه اما قسمت جالب اینجا بود: دیشب من و شازده و مهدی داشتیم تلویزیون میدیدیم برنامه راز بقا و مهدی با هیجان از شازده میخواست که نگاه کنه، یه سری زرافه رو نشون داد که قند عسل با هیجان گفت زرافه و اشک شوق تو چشمهای ما از این همه هوش حلقه زد اما صحنه بعدی چند تا بوفالو بودن با دیدن اونها شازده داد زد چقدر شبیه سلیمانی می افتم (یاده سلیمانی می افتم)... فکر بد نکنید دوستان فکر کنم از دلتنگی زیاد و حرصش گفته خوب... ...